مجیر
 
 

فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31


چنان لطف او شامل هر تن است که هر بنده گوید خدای من است چنان کار هر کس به هم بافته که گویا به غیری نپرداخته


جستجو




کاربران آنلاین
  • howzeh-kosar
  • دهقان
  • زفاک
  • معاونت پژوهش مدرسه علمیه کوثر قزوین
  • الهام تقيان چالشتري
  • بهار


کاربران تصادفی
 



موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[سه شنبه 1395-06-09] [ 10:29:00 ق.ظ ]




موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
 [ 09:52:00 ق.ظ ]




بدجوري زخمي شده بود
رفتم بالاي سرش
گفتم: زنده اي؟؟
گفت: هنوز نه!
خشكم زد تازه فهميدم چقدر دنيامون با هم فرق داره
او زنده بودن رو در شهادت مي دونست و من…
موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-06-08] [ 09:10:00 ق.ظ ]




موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[شنبه 1395-05-30] [ 10:25:00 ق.ظ ]




به نام خدايي كه وجودم ز وجودش به وجود آمد …
خدايا هميشه و در همه حال به فكر آن بودم كه كجا و چگونه آرامش دلم را به دست آورم، با وجود آنكه تو هميشه دركنارم بودي و خود اين را مي دانستم اما دوست داشتم علاوه بر آنكه از رگ گردن به من نزديكتري در آغوشت نيز باشم . لذا به دنبال جايي مي گشتم كه فقط از تو گويند و وجودم با ياد تو و بندگان خاص و خالصت پر شود.
دوست داشتم بشنوم و عمل كنم به قال الباقر(عليه السلام) و قال الصادق(عليه السلام) …
دوست داشتم حس كنم شاگرد امام جعفر صادق (عليه السلام) شدن را …
دوست داشتم بدانم كه بايد چه كرد براي سرباز و ريزه خوار آقا شدن …
دوست داشتم راهي كوتاه پيدا كنم براي بنده خوب شدن، دختر، خواهر، همسر و مادر خوب شدن …
دوست داشتم دل آرام باشم، صبور و مهربان و فارغ از همه ي اين دنيا زدگيها …
دوست داشتم ته ته ته همه ي نا اميدي ها، نداشتن ها، نخواستن ها، نبودن ها، و بن بست ها خدا آغوشش را باز مي كرد برايم …
دوست داشتم …
تا اينكه همه ي اين دوست داشتن ها به يك مسير ، به يك هدف و به يك مقصد ختم شد، (حوزه علميه) ((مكتلب آقا امام زمان “عج” ) و در اصل آغوش خدا، و بر پيشاني ام كه نه بر دل و جانم مهر “طلبگي” حك شد …
حوزه اي كه هم علميه بود و هم عمليه، حوزه اي كه چارچوبش را ايمان، پرهيزكاري ، عمل صالح و برائت از خود پسندي و غرور تشكيل ميداد و در اصل حوزه برايم همان آغوش گرم خدا بود كه سالها به دنبالش بودم، خدايم را شكر كردم؛ اما حالا من نيز براي رسيدن به اين آرزو و موهبت بزرگ بايد كاري انجام مي دادم . خيلي فكر كردم كه براي سپاس از خداوند چه بايد بكنم فقط به يك كلمه رسيدم ((آدم)) باشم همين و بس و ان شا الله دغدغه همه ما طلبه ها انسانيت باشد و از خداي منان مي خواهم كه مرا از ((من)) رها كند كه هيچكس به اندازه ((من)) مرا اذيت نكرد…
از او مي خواهم كه عقيده هايم را از عقده هايم مصون بدارد …
از او مي خواهم كه، اراده ام را به زمان كودكي ام باز گرداند، همان زمان كه براي يكبار ايستادن هزار بار مي افتادم اما نا اميد نمي شدم…
واز او مي خواهم  كمك كند پيش از اينكه درباره راه رفتن كسي قضاوت كنم … كمي، فقط كمي با كفش هاي او راه بروم ….
موضوعات: دلنوشته  لینک ثابت
[دوشنبه 1395-05-25] [ 10:47:00 ق.ظ ]