... |
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید علیرضا کریمی
🌺سن شهادت: 16 سال
🌺اهل شهرستان اصفهان
🌺قسمت 6⃣1⃣
🌺 هر کس کربلا می خواد، بخونه
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🍃رفته بودم گلزار شهدای اصفهان. نزدیک ظهر بود. در آن حوالی کسی نبود. با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم شعر می خواندم: “این دل تنگم عقده ها دارد/ گوئیا میل کربلا دارد.” که سنگ قبر یک شهید توجهم را به خود جلب کرد. متن روی سنگ قبر را خواندم. آنجا مزار شهید علیرضا کریمی بود. او عاشق زیارت کربلا بوده. در آخرین دیدار به مادرش چنین گفته: “می روم و تا راه کربلا باز نگردد برنمی گردم!” در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا می شود. پیکر مطهرش به میهن باز می گردد. اینها را از روی ابیاتی که روی سنگ قبر نوشته شده بود فهمیدم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🍃حسابی گیج بودم. انگار گمشده ام را پیدا کردم. گویا خدا می خواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز می شود!! با خودم می گفتم: “اینها مهمان خاص امام حسین (ع) بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم. با علیرضا خیلی صحبت کردم. از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم: “من شک ندارم که شما در کربلایی. تو رو به حق امام حسین (ع) ما را هم کربلایی کن.”
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🍃روز بعد راهی تهران شدم. زنگ زدم کاروان ثبت نام کربلا. گفتم: “من قبل از عید ثبت نام کردم، می خوام ببینم چه موقع جا هست؟” یکدفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: “ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردند، اگه می تونی همین الان بیا!” رفتم مسئول شرکت زیارتی را دیدم صحبت کردم. گفتم: “من گذرنامه ندارم.” کمی فکر کرد گفت: “مشکل نداره، عکس و اصل شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده.” بعد گفتم: “یه مشکل دیگه هم هست، من مبلغ پولی که گفتید را نمی تونم الان جور کنم.” نگاهی تو صورتم انداخت بعد از مکثی گفت: “مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا می مونه هر وقت ردیف شد بیار.”
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🍃با تعجب مسئول آژانس را نگاه می کردم. انگار کار دست کس دیگری بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس می کردم ما دعوت شدیم. هر جا زیارت می رفتیم اول به نیابت امام زمان (ع) و سپس به نیابت از علیرضا زیارت می کردیم. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم. برادر علیرضا هم آنجا بود. ماجرای آشنایی خود با علیرضا را برایش گفتم. بعدشم تصمیم گرفتم با یاری خدا خاطرات این سردار کوچک و بی نشان را جمع آوری کنم. بعد از چاپ اول کتاب و در طی مدت شش ماه بارها با ما تماس گرفتند. همگی شرایطی مثل من داشتند. می گفتند: “مشکل سفر کربلای ما را علیرضا حل کرده.”
🌹✨🌹✨🌹✨🌹
🌹 یازهرا 🌹
فرم در حال بارگذاری ...
[دوشنبه 1395-09-15] [ 10:08:00 ب.ظ ]
|